حکایت موسی ( ع )

                "به نام خالق هستی"

 

 

                        " درخواست حضرت موسی ( ع )"

 

 

 

حضرت موسی (ع) عرض کرد : خداوندا می خواهم آن مخلوق را که خود را برای یاد تو خالص کرده باشد و در طاعتت بی آلایش باشد ببینم .

خطاب رسید : ای موسی برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را می خواهی .

حضرت رفت تا رسید به کنار دریا .

دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه ای از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست .

موسی از حال آن مرغ سوال کرد .

در جواب گفت : از وقتی که خدا مرا خلق کرده است در این شاخه ی درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می شود .

غذای من لذت ذکر خداست .

حضرت موسی سوال کرد : آیا از آنچه در دنیا یافت می شود آرزو داری ؟

عرض کرد : آری ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را باشامم .

حضرت موسی تعجب کرد و گفت : ای مرغ میان منقار تو و آب دریا چندان فاصله ای نیست ، چرا منقار را به آب نمی رسانی ؟

عرض کرد : می ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد .

پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد .

 

 

درد عشق ...

                        " به نام حق "

 

تا درد عشق دیدم ...

 

 اینجا کسی است پنهان ، دامان من گرفته

خود را سپس کشیده ، پیشان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ، ایوان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ، ارکان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، مانند قند در نی

شیرین شکر فروشی ، دکان من گرفته

جادو و چشم بندی ، چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون ، میزان من گرفته

در چشم من نباید ، خوبان جمله عالم

بنگر خیال خویش ، مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم ، درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم ، درمان من گرفته

بشکن طلسم صورت ، بگشای چشم سیرت

تا شرق و غرب بینی ، سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی ، سلطان من گرفته

پیمانه جام کرده ، پیمان من گرفته

یاران دل شکسته ، بر صدر دل نشسته

مستان و می پرستان ، میدان من گرفته

تبریز شمس دین را ، بر چراغ جان بینی

اشراق نور رویش ، کیهان من گرفته

 

 

مولانا

فداکاری

             " به نام خداوند مهربان "

 

 

                         " فداکاری"

 

 

در روزگاری که هنوز بانک خون تشکیل نشده بود ، دختر کوچکی بیمار شد و به طور اضطراری به خون نیاز پیدا کرد .

پزشک معالج آن دختر به برادر دوازده ساله ی او گفت که اگر خون بدهد ممکن است بتواند جان خواهرش را نجات دهد.

پسرک لحظه ای تردید کرد ، چشمانش لبریز اشک شد و سپس تصمیم خود را گرفت : " بله ، دکتر من آماده ام ."

وقتی که انتقال خون صورت گرفت ، پسر بچه از دکتر پرسید :

" به من بگویید که کی می میرم ؟ "

فقط آن زمان بود که دکتر متوجه شد ، چرا پسرک پس از شنیدن پیشنهاد او لحظه ای تردید کرده است .

برای آن پسر بچه فقط آن یک لحظه کافی بود که تصمیم بگیرد جان خود را فدای خواهرش کند.

کسی که در فدا کردن خود برای دیگری تردید نمی کند همان کسی است که بی گمان قدم هایش او را به پیش ، به سوی آینده ای روشن و به سوی خدا رهنمون می شوند ...