تنها ماندی...

"به نام الله ، درمان دردها"

 

 

 

در   تنگنای    ظلمت   هستی      چه نشسته ای   تو

یکتا   معبودت   را   بخوان  که در راه مانده ای    تو

 

آن   مسافر غمکده ی  عشق       تو  بودی   و   بس

مسافران   عاشق   رفتند   و    هنوز   خفته ای    تو

 

در  آن   شب های   تیره    نوای    عاشقی   سر  ده

کز   سرای    قلبت      غبار    غم   گرفته ای     تو

 

به  خویش  آی و بین که اوست انیس شب های تارت

آن   چشمان   غمگینت   گفتند   که   گریسته ای   تو

 

گفتی   درمان   من   همین   اشک های جانسوز است

ز   همین   دانستم    که     سراپا    سوخته ای    تو

 

سوختنی   است   که کس نداند جز آن یکتای معشوق

همی خواندم چه غمی است که اکنون برخاسته ای تو

 

غم     هجران     محبوبت         مجالت     نمی دهد

تنها      آمدی     و      ماندی    که   تنها بوده ای تو

 

 

                                                                        "مادرم"

نظرات 11 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام...

چی باید بگم الان من؟!

خب حرفی نمونده که آخه خب...

مشر بود آتنای من!

مامانت آخر هرچی پیچیدگی و باحالی هستن!

واقعا تبریک میگم بهت...

از یه تیکه اش خیلی خوشم اومد...یعنی بیشتر خوشم اومد...
اونجا که میگه:::

آن چشمان غمگینت گفتند که گریسته ای تو!

آخرش بود آتنای من!

بازم میام...

شادزی تنفسم...
امضا مینا!




سلام ...
ماشاءالله تو که همیشه حرف داری ... مثل خودم ...
ممنون ... خواهش می کنم ...
مینا ... میدونی دقیقا منم عاشق همین مصرعش هستم !!!!!
خیلی قشنگه ...
بازم بیا ...
شاد باشی ...

مینا دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:25 ق.ظ

آتنای نازنینم سلام!

آدم وقتی دلش گرفته حرفای خشگل نمیتونه بزنه...

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را برمی گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند...

*از شعر ارغوان*
*سایه*

بدجوری حالم گرفته ست آتنا جونم...

همه چیز قشنگه...اما انگار سر جاش نیست...

می دونم می فهمی چی میگم...

کم آوردن خیلی بده...اما بعضی وقتا لازمه... تا آدم بفهمه پیش خدا باید فروتن باشه و غرورش رو روی زمین بذاره و بره بالا...

پیچیده شد؟!نه دیگه خدایی...

شادزی مهربونم...

امضا مینا!

سلام مینای گلم ...
حرفای به این خوشگلی می زنی ...
کی می گه حرفای قشنگی نیست ...
اتفاقا بری تو بهر حرفات می بینی از حرفای دیگه ات شیرین تره ...
ممنون از نوشته های پیچیده ات...

مینا دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:55 ب.ظ


آتنا جونم چه خطرا؟! قبلا بیشتر آن بودی...الان یه کم سرت شوخلوخه آره؟!ای شیطون...

برای ما هم میگذره دیگه... با پیچیدگی...با یه کوچولو غصه...با یه عالمه نگرانی...با مقدار زیادی امید به آینده ی اون دو تا...
کار دیگه ای ازم بر نمیاد...فقط میتونم براشون دعا کنم... شایدم ما اشتباه می کنیم و اونا درست میگن...
اما به هر حال روش غلطی رو انتخاب کردن...قبول نداری؟

بی خیال بابا...
شاعر اینجا میگه:::

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند...

آخه زودتر به آخرش نمیرسه ببینیم چی میشه خب!
اقلا به نیمه هاش نمیرسه!
اینو میگن یه قضیه ی پیچیده! که نه اولش معلوم بود...نه وسطش معلومه...نه آخرش!
کیف کردی؟! ...
اما من اصلا کیف نکردم.........!

شادزی عزیزم...

حوصله ندارم امضا کنم! به تو وکالت میدم!بلـــــــــــــــــــــــــه!!!

هیچی مینا جونم...
امروز همدیگرو دیدما...
دعا کن مینا ... همه چیز با دعا درست می شه ... وقتی خدایی به اون بزرگی داری ... دیگه غصه چیه ...
مثل من ...
وکالتت را می پذیرم ...
امضا (نمی دونم مینا بگم یا آتنا!!!!)
البته فرقی نداره ... هردو یکی هستیم ...
امضا هر دو !!!!

مینا دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:56 ب.ظ


سلام آتنای من...
چیطوری تنفس؟!
می بینم که هر لحظه به لحظه ی دیدار نزدیک میشه و قلب ها داره تکنو میزنه...
ببخشید...من بچه ی خوبیم...!

آتنا جونم...من این شعر ارغوان رو برات می فرستم خیلی نازه...
اینم یه تیکه ی دیگه شه که الان تناسب داره با احوالات شریف مان
!
ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین *رفیقانم* را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من..


ببین چه قدر قشنگه...آدم دلش میگیره...نه؟!
اینجاست که شاعر میگه:::
ایول ایول...مستر سایه رو ایول...

من الان یه موجود پیچیده شدم که داره سر خودشو گول میماله!

بی خیال...

سلام مینای خوبم ...
مرسی که میفرستی ...
ایول ایول ... مستر سایه رو ایول ...

مینا دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ

فرستادیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

بازم وفای به عهـــــــــــــــــــــــــــد نمودیم!

کیف کن! ببین من چه قدر بچه ی خوبیم! همش در حال وفای به عهد و پیمان و اینا هستم...
یوهاهاهاها...
شادزی....

خواندیم...
بسیار پیچیده و زیبا بود ...
تشکر می کنیم ...

هنگامه دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:21 ب.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جونم!
بابا یه پیشنهاد
اصلا یه روز این مامانت رو بیار دانشگاه
ما زیارتش کنیم!
مامان من نقاشیش خوبه مامان تو شاعر هستش!
ایول!
راستی بابت دانشگاه قائم شهر متاسفم!
خوب پیش میاد دیگه! می دونی!
مرسی که بهم سر می زنی گلم!
فعلا!

سلام هنگامه جونم ...
می بینم که مامانای هنر مندی داریم برخلاف خود بی فایده مون... البته منظورم تو نبودی ... خودم بودم ...
از بابت دانشگاه قائم شهر هم بی خیال.......تازه اونجا واحد ساری بود ...
ولی خدایی چه تابلو بودنا...

احسان سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:13 ق.ظ http://ehsan.mihanblog.com

یا حق

یا رب این شمع شب افروز کاشانه ی کیست ؟

جان ما سوخت ! بپرسید که جانانه ی کیست ؟

حالیا خانه برنداز دل و دین منست . . .

تا هم آغوش که می باشد و هم خوانه ی کیست . . .

.
.
.
یا علی . . .

ای خزانه ی دردوعشق و اسرار

ای محرمانه ی اشک و شوق دیدار

با کدامین یار به سوی مهرت آیم

ای جانانه ی داغ و ذوق ایثار...

مینا سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:40 ق.ظ http://silveraster.blogsky.com




سلام آتنا جونم...

شاعر میگه:(یه کم شاعرش مشکل داره ها..شما به دل نگیر...اصل وجوده!)

آشنا شدن با تو واسه قلبم سعادت بود...
(سانسور می کنیم)
...
حالا که نگاه تو برام دریای حکمت بود...
همیشه دیدن رویت برام اوج نهایت بود...
.
.
.
حالا نمیخوام ببینمت... دیگه نمیام به دیدنت...
ها؟؟؟؟!

اشتیباه شد...
گفتم مشکل داره ها...خودشم نمی فهمه چی میگه...
حیف مرتضی که آهنگ شو ساخته...!
یوهاهاهاهاها...

خب چی کار کنم خب...؟!
همین جوری که نمیشه بیام سلام کنم برم خب!
باید یه چیزی بگم خب...
این جوری هم بد نیست...با شاعر های مختلف این آب و خاک در طرح ها و رنگ های مختلف با پیچیدگی های مختلف آشنا میشی...

یه کمی هم دور هم ضایع شون می کنیم می خندیم...

یوهاهاهاها...
شادزی...
امضا مینا!

مینا خیلی باحالی به خدا...
مارا با شاعر های مختلف آشنا می کنی...
صواب هم می کنی ...
خوبه دیگه؟...
به قول خودت یه کمی هم می خندیم ...

مینا سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام...

آتنا من دیگه نمی تونم صبر کنم!

واقعا دیگه داره تکنو میزنه...

پس چرا فردا نمیشه؟!
راستی یه خبر خوب...

فردا میـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد...

آخ جون...!
هورررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااا!

شما ایوون دارید ما هم داریم خب...!(این رد گم کنی بود!)
(چشمک! اونم اسیدی واسه آتنای گلم...........!)

یوهاهاهاهاهاها...

شادزی...
امضا مینا!

سلام...
فردا شد بالاخره ...
در کنار تو بودن برام خیلی لذت بخش بود ...
از بابت بچه هم دستت درد نکنه...
دیگه طاقتم داشت تموم می شد ...
ولی اومد دیگه...

علی سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:34 ب.ظ http://wonderland20.blogsky.com

سلام

وبلاگ زیبایی دارید.

خوشحال می شیم به ما هم سری بزنید.

سلام علی آقا...
خواهش می کنم ... شما لطف دارید ...
حتما سر می زنیم ...

دوتا دلتنگ سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.revayate-eshgh.blogfa.com

یه روز دل تصمیم می گیره تا سنگ بشه تا دیگه عاشق نشه . سنگ می شه و میره تو جمع سنگها اما اونجا هم عاشق یه سنگی میشه .

سلام آتنا جون

ممنون که بهمون سر می زنی
قشنگ بود خیلی
بازم بیا یادت نره هاااااااااااااااااا

موفق باشی بابای .

سلام بر شما ....
حقیقتا نمی دونم باید بگم دوست یا دوستان !!!!!

خواهش می کنم ...
ممنون از لطفتون ...
میام حتما ...
فعلا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد