باز هم برای تو ...

     " به نام خداوند شیرین ترین ها "

 

 

تو خونه تنهای تنها بودم ...

داشتم فکر می کردم ...

یهو یادم افتاد که ساعت 12 شده و اذان هم گفته اند ...

بدو بدو رفتم وضو گرفتم و نماز ظهرمو شروع کردم ...

...

...

...

" الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ... "

4 رکعتم تموم شد ...

بدون توجه به اینکه الان در مقابل کی نشستم  ، تمام فکرم رفت به سوی تو ...

به این فکر می کردم که خیلی وقته ننوشتم ...

ولی همش دلم می گه برو و براش بنویس ...

یعنی این دفعه اصلا نمیشه ننویسم ...

این دفعه هم برای تو می نویسم ...

برای تو که شیرین ترینی ...

 

امروز چهارشنبه است ... 2/8/86

 و تنها دو روز مونده به روز تو ...

روز تو یعنی همون روز ورود تو به این دنیا ...

 

شیوای خوب من ...

جمعه تولدته ... 4/8/86... و باز هم  من هستم و تو ... با یه دنیا خاطرات دوست داشتنی از 17 سال زندگی با هم ...

 

باز هم  تو و باز هم روز تولد تو ...

یاد چشمات می افتم ... زمانی که هر سال در این روز از خواب بلند می شی ...

چشمات می خندند شیوا ...

من عاشق تو و اون چشمای قشنگت هستم ...

همیشه آرزو می کنم مثل حالا بهترین و شیرین ترین باشی ...

 

" تولدت مبارک "

 

یهو نگاهم به سجاده می افته ... و من مثل همیشه شرمنده ی اون خدای بزرگ می شم ...

ولی یه لبخندی می زنم و بهش می گم ...

" خدای بزرگ من ... ازت ممنونم به خاطر وجود شیوا در کنارم ..."

و لبخند خدارو می بینم و بلند می شم و شروع می کنم ...

" چهار رکعت نماز عصر می خوانم ...بر من واجب ...  قربه الی الله ... "

...

...

...

 

نظرات 18 + ارسال نظر
اکبر پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:44 ق.ظ http://ancel.blogsky.com/

سلام دوست عزیز خسته نباشی وبلاگ جالبی دارید اگر مایل به تبادل لینک با من هستید به من سر بزنید وبرایم در بخش نظرات پیام بگذارید ممنون

سلام متقابل به شما ...

سلامت باشید ...

ممنون ...

حتما ...

شاد باشید ...

الیاد پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:48 ق.ظ http://since1989.blogsky.com

سلام .. ممنون که پاسخم دادی،

منم تو رو لینک می کنم !! حتما ..

سلام ...

خواهش می کنم ...

لطف می کنید ...

مینا پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام...

اول که اومدم حدس زدم پست امروزت مربوط به تولد شیوا باشه...شیوای دوست داشتنی ای که همه مون دوستش داریم...

این دفعه آتنا واقعا تو نگاه نکن!

شیوای من! قشنگم! مهربونم! شیطون! بلا! در کل ای موجود پیچیده ی دوست داشتنی... تولدت مبارک... روز اومدنت به دنیایی که ما زودتر اومدیم توش پس مال ماست! یوهاهاهاهاها!!!!!!
شیوا جان... دختر شیطون و مهربون! امیدوارم زود به تمام آرزوهای قشنگ و بزرگت برسی... و امیدوارم خدا همیشه مثل همین الان مواظب خودت و دل قشنگت باشه...
البته خودتم باید مواظب باشیا! آره خب...!(چشمک!)

بازم میام...دوست دارم!دلم میخواد!
یوهاهاهاها...

شاد باشید و سلامت جفت آو دم تون!

سلام به مینای گلم ...

خب من نگا نمی کنم ...

( چشمک ! )

ممنون ازت مینا جان ...

شیوا هم کلی ازن تشکر کرد بابت این همه مهربونیات ...

مرسی ...

شاد باشی ...

مینا پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:37 ب.ظ

سلام آتنای من...

برات نوشتم چیزی که باید می نوشتم... البته باید می گفتم... اما تو می دونی که چه قدر حرف زدن برام سخته... برات نوشتم تا بخونی...هر چند تو ننوشته هم حرف های منو می خونی... و ما نیز هم...!

از دیشب منتظر بودم صبح بشه تا بهت زنگ بزنم... چون مطمئن بودم این بار فقط تو می تونی... فقط تو... که واقعا هم فقط تو تونستی... صدات رو شنیدم ...آروم شدم... خندیدم... فراموش کردم... خیلی عالی بود... مرسی از تو که همیشه هستی...

مرسی آتنای من...!!!!!!!!!!!

به شیوا بگو: خیلی می خوامت دختر گلم! عزیز دل مایی! تو عزیز دلمی! بهش حتما بگو که تو نگاه نکن...!
و این یه جمله رو حتما حتما حتما بگو:::

*یه دل دارم خدا داره...!*

دوستت دارم...خودت می دونی...
شاد باشی و سلامت آتنای من........!!!!!!!!!!

سلام مینا جان ...

مرسی که نوشتی ...

تو که بی انتها می نویسی ...

همچنان بنویس ...

وای چه خوب کردی زنگ زدی ...

کلی بهم خوش گذشت ...

ممنون ...

حتما می گم ...

ولی اولش به خودم می گم ...

* یه دل دارم خدا داره ... *

یا حق ...

مینا پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام آتنا جونم...

می دونی؟ مامان میگه خیلی عجیب شدم امروز...گفتم بیام پیش تو ببینم تو هم همینو میگی یا نه...
آخه می دونی...امروز ناهارمو کامل خوردم...تازه ماست هم نیز خوردم! نبودی ببینی عجب عصرونه ای خوردم...نیمرو!!!اونم درسته!!! مامان کف کرده بود...تازه بعدشم یه پیاله ارده خوردم! الانم که اینجام! اما خودمونیم بازم گرسنه ام!!!

حسین می گفت تو همیشه شاکی باش...یخچال رو جارو کن!!!

کلی خندیدم به حرفش... میگه اعصاب معصاب نداریا! گفتم ما را رها نومایید !به حال خود بگذار این موجود پیچیده را!! از صبح شاید فقط دو سه ساعت پشت میزم نبوده باشم...آخه اینجا بیشتر خوش میگذره... پیچیدگی های آدم تابلو نمیشه...! بهتره! برای خودشون هم نیز بهتره...

آبجی لیلای گل زنگ زده بود...یاد تو هم کردیم با هم... کلی خوشحال شدم صداشو شنیدم...آخه می دونی... این آبجی مهندس ما خیلی مشغوله...بخوای ببینیش باید وقت قبلی داشته باشی... کلی کلاسش رفته بالا آبجی لیلای گلم...

آتنا می دونی امروز خیلی دلم پفک می خواست...این از همه عجیب تر بود برای مامان...آخه خب من پفک دوست ندارم خب...کلی باعث تعجب جمیع خانواده گردیدیم امروز...

نیم ساعت درس می خونم...بدو بدو میرم تو آشپزخونه...فکر می کنم نیم ساعته چیزی اضافه میشه به یخچال...!!! از اونجایی هم که سندروم یخچال در جمیع ما ملت پیچیده نفوذ کرده دیگه ...آره دیگه...

نمی دونی چه حالی میده آدم هی بخوره...هی بخوره...بعد سیر هم نشه! نمیدونم چرا امروز این جوری شدم...حسین میگه آدم وقتی شاکیه یا عصبیه زیاد میخوره...خودش وقتی این جوریه یه عالمه قره قروت میخوره...مسریه دیگه...خب داداش خودمه خب...!

جات خالی امروز یه عالمه هم بستنی یخی خوردم! به قول ایوون ما آلاسکا! به قول داییم دست یخی!!!

دیگه امروز فقط خوردم دیگه...مامان و حسین کلی ذوق کردن......................

اینا الان خیلی خبرهای مهمی از احوالات اخیر ما بود...امیدوارم که استفاده کرده باشی...


همه ی اینا رو گفتم که بگم من خیلی بهترم...تو هم نیز خوب باش...خوب نه...عالی باش...!
تنفسی...بی خیال بقیه...

خوش بگذره...

خیلی خوش گذشت...
باز گرسنه ام شد...برم یه چیزی پیدا کنم بخورم برم سر درس و زندگیم...یه عالمه کار دارم...

شاد باشی و سلامت آتنای دوست داشتنی من.....!!!
( البته قطعا سلامتی در پرخوری نیست!)

خب ...

در جواب این همه نوشته ی تو و البته پر خوری تو چیزی ندارم که بگم ...

فقط اینکه خب پر خوری می کنی اشکال نداره ...
خب شربت می خوری اشکال نداره ...
خب من چرا از راه به در می کنی ...

یکی منو از دست اینا نجات بده ...

ای خدا ...

من خودم گرسنه ...

خب مامانم منو دعوا می کنه خب ...

( چشمک ! )

بی خیال ...

خوش می گذره اینجوریم ...

شاد باشی ...

شهرزاد جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:56 ق.ظ http://baran-va-eshgh.persianblog.com

سلام عزیزم
بابا این شیوا خانوم کی ؟! خوش به حالش چقذه تحویلش می گیری حسودیم شد :D
بابا من هر چی به خدا میگم یه لبخند تحویل ما بده نیده ؟! سفارش منممی کنی بهش؟! شایدم زده و چشمای غفلت زدهی من ندیده ! نمی دونم !

سلام شهرزاد جان ...

اول بگم خوش اومدی ...

دوم بگم ... یعنی قبلا هم بهت گفتم که شیوا خواهرمه ...

سوم هم بگم آرزو می کنم که روز برسه که همه ی ما با چشم بصیرت هر لحظه لبخند زیبای خدامونو نظاره گر باشیم ...

شاد باشی ...

اکبر جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ق.ظ http://ancel.blogsky.com/

سلام من وبلاگ شما رو لینک کردم واز شما میخام من رو بانام هزلیات پارسی لینک کنید ممنون

سلام ...

ممنون ...

لطف کردید ...

منم لینکتون کردم ...

رضا جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:34 ب.ظ http://baleshovgh.blogsky.com

سلام
خوب مینویسی و از روی صفای دل
به منم سر بزن
چند تا سوال هست که ممکنه سوال شما هم باشه جوابها بزودی میاد.

سلام دوست عزیز ...

ممنون ...

حتما ...

اونجا برای شما نوشتم که واقعا وب جالبی دارید ...

شاد باشید ...

مینا جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام...

بازم تبریک باد...

مبارک باد...

به قول اجنبی ها...:

بوئنا سوئرته...! )فارسیش راحت تر بود...آخه خب علامتاشو ندارم خب!!!!

شیوای گلم! تولدت مبارک...

آتنا جونم تولد تو هم نیز مبارک!!!!!!یوهاهاهاهاهاها......!!


شاد باشی و سلامت نوگل باغ زندگی...!

سلام ...

ممنون و تشکر ...

مرسی ... بالاخره یکی منم تحویل گرفت ...

( چشمک ! )

u too

مینا جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ب.ظ


سلام آتنای من....!!!!!!!!!!(داری قضیه رو که؟!)

آتنا...یه جمله چند روز پیش دیدم ،تو وبلاگ یکی از دوستای قدیمیم ، از کنارش رد شدم. گفتم بی خیال بابا این حرفا چیه...
ولی دیشب برگشتم و خوندمش و نوشتمش!


حالا برای تو میگم...نوشته بود:

هیچ کس نمیتونه به دلش یاد بده نشکنه ! ولی حدّاقل من یادش دادم که وقتی شکست لبه ی تیزش دست اونی رو که شکست نبره.

قشنگ بود نه؟! اول که خوندم به نظرم اصلا قشنگ نبود... برام بی معنی بود...اما الان دیگه نه...

آتنا شاعر میگه:

باد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد...

بی خیال...ادامه ندم بهتره...داره فیلم هندی میشه... منم که ناجور عاشق فیلم هندی!!!

راستی درباره ی هند فکر کردی؟! بریم با بمونیم بالاخره؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

آهان...راستی یاد یه چیزی افتادم!!!!

در راستای اهداف دراز مدت ایوون شما...که فرموده بودن....(حالا...!) خواستم بگم یه شاعری هست که مثل اون فکر میکنه...میگه:::

You'll live like a king...
With lots of money and things;

دیگه...این شکلی... آهنگ اینو اون استاد خجالتیه بود که گفتم!( داشت میرفت تو زمین طفلی از خجالت...) اون برامون گذاشت سر کلاس....
بی خیال دیگه...

خوش باشی آتنای دوست داشتنی من......!!!!!!!!!
(داری قضیه رو که!)

سلام مینای گلم ...

چه قضیه ایه این قضیه !!!!!!!!!!


خیلی جالب بود مینا ...


همه ی این نوشته ات ...

از جمله اش گرفته تا........ ایوونو .......استادتون ....

خوش باشی ...

احسان شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:12 ق.ظ http://www.ehsan.mihanblog.com

به نام خدا ...

سلام ...

منم به نوبه ی خودم بتون تبریک می گم شیوا خانم ...

ان شاالله همیشه سالم و سرزنده باشین ...

یا علی ...

سلام دوست خوبم ...

ممنون از لطفتون ...

یا علی ...

الیاد شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:37 ق.ظ http://since1989.blogsky.com

سلام .. بابا این چه حرفیه ؟؟

ما همه همه همه چیزمون از وجود شما دوستای خوبه !!

وبلاگ شما بی نظیره

یادم آمدم غزلی مانده به لبهای کبوتر باقی ...
اما او رفته بود

حالا با بی خبری چه کنم؟

سلام ...

ممنون از شما ...

لطف کردید تشریف آوردید ...

رضا شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:44 ب.ظ http://baleshovgh.blogsky.com

سلام
ممنون که به این وبلاگ علاقه نشان داده اید.
منم لینک میکنم.

سلام ...

خواهش می کنم ...

ممنون از شما

حسین شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:47 ب.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام.

خسته نباشی...

منم تولد خواهرتون رو هم به شما و هم به خودشون تبریک می گم... انشاالله سالهای سال به نیکی زندگی کنن و خدا هرچی می خوان رو بهشون بدن... و البته رابطه خوب شما باهم ادامه دار باشه که حتما هست... ببخشید دیر اومدم... البته قبلا من توی وب یونیکورن تبریک گفته بودم...

منم یه خواهر خوب دارم... خدا همه ی خواهرامون رو برامون نگه داره...

ممنون.

فعلا.

سلام حسین آقا ...

سلامت باشید ..

ممنون از شما ...

لطف کردید ...

ان شا الله ...

شما همیشه هستید ...

خدا خواهر شمارو هم براتون حفظ کنه ...

فعلا ...

مینا یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:27 ب.ظ


سلام آتنای من....!!!!!!!!!!!

چیطوری؟؟؟ میگم یخ زدیما !!! حالا جات خالی دارم آلاسکا میخورم!!!

آتنا دیدی وقتی نور مهتاب میفته تو اتاق چه قدر آدم ذوق می کنه و به وجد میاد... حالا فکر کن این نور بیفته رو قاب عکس یونیکورن نقره ای من! نمی دونی وقتی یال بلندش برق میزنه چه ذوقی می کنم.... خیلی لذت بخشه دیدنش زیر نور مهتاب...

بی خیال...

روز قشنگی بود... چه قدر دلم می خواست....بی خیال...حالا که نشد...!

خوش باشی آتنای من..........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هنگامه چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:27 ق.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جان و شیوا جان
تولد شیوا جون هم تبریک می گم(خیلی زیاد)
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید و لبخند رو لباتون باشه!
فعلا خداحافظ...

سلام هنگامه جونم ...

مرسی از حضورت ...

ممنون و ۱۰۰ بار ممنون ...

خدا نگهدارت باشه ...

دری چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ق.ظ

آتنای عزیزم از طرف منم به شیوا خانوم تولدش و تبریک بگو
ایشالله که سالیان سال با همین مهر و محبتی که بینتون هست شاد شاد زندگی کنید

باز هم تو دری نازنین من ...

حتما عزیز دلم دلم ...

ممنون ازت دری جان ...

شیوا هم کلی ازت تشکر می کنه ...

شاد باشی

ساروخانی جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ب.ظ


سلام به * شیوای عزیز * ... تولدت مبارک ...در پناه خدا همیشه سرشار از شادی باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد